در پاسخ به سوال «نادر» از «سیمین» آنجا که می پرسد: "مگه این مملکت چشه؟"
صحنه های دادگاه، بازپرس و دادگستری را به یادآورید؛ «سیمین» به دادگاه شکایت برده و جواب قاضی که در پس دوربین دیده نمی شود این است: بروید زندگیتان را بکنید! یا آن آقای بازپرس که پشت میز کارش در محاصره ی پرونده های مختلف و گوناگون و آدم های دردمند در اطراف خود اصلا وقت ندارد، وقت هیچ چیز را ندارد! خیلی زود هم حوصله اش سر می رود و اگر کمی ترش رویی یا پررویی کنیم «سرباز» را صدا میزند!
ماجرای قتل جنین در شکم مادری در میان است. شوهر زن ناامید از کارایی آن بازپرس های گرفتار دادگاه خود باید دست به اقدام بزند و گرنه حقش بر باد است! پس خود به مدرسه میرود، تهدید میکند، شلوغ میکند، هیاهو میکند تا حقش را بستاند.
«نادر» از تهدید و مزاحمت «حجت» شکایت به بازپرس میبرد اما نمای بسته ی دوربین که آقای بازپرس را در فاصله ی تنگ میان میز شلوغ و دیوار پشت سرش نشان می دهد، شاکیان و متشاکیان دیگری که آنجا در اطراف او نشسته اند و بی صبرانه منتظرند تا نوبتشان برسد و داد از دادگستر بستانند، جای امیدواری برای بیننده باقی نمی گذارد که شکایت «نادر» به سرانجام برسد.
«حجت» قرآن به دست میگیرد و از خانم معلم میخواهد در حالی که دست بر آن نهاده قسم یاد کند که شهادتش درست بوده! در یکی از فصل های انتهای فیلم نیز «نادر» در منزل «حجت» برای اینکه خیال خود و همه را راحت کرده باشد از «راضیه» می خواهد دست بر قرآن بنهد و قسم بخورد که دعوای آن دو باعث سقط جنین شده؛ من بیننده از خود میپرسم پس این همه تشکیلات دادگاه و بازپرس و دادگستری کجا هستند که نتوانستند تشخیص بدهند حقیقت چیست؟! و چرا «نادر» و «حجت» باید دست به دامان کتاب مقدس شوند تا اگر اندک ایمانی در مخاطب باشد به حرمت آن دروغ نگوید!
«راضیه» گرچه مذهبی و مقید می نماید ولی او نیز تا لحظه ی آخر با کتمان حقیقت دروغ میگوید! اصلا همه دروغ میگویند! چون اگر راست بگویی له می شوی چرا که حامی نداری! چرا که راستی یعنی بر باد رفتن حق، چون حق را نگهبانی نیست!
ما انسانها دور هم جمع شده ایم و بر اساس مصلحت جمعی قانون نوشته ایم، جامعه تشکیل داده ایم و از نهاد های اجتماعی انتظار داریم مورد حمایت واقع شویم اما آن تشکیلات قضایی که اصغر فرهادی در "جدایی نادر از سیمین" به ما نشان میدهد گرفتارتر و کندتر از آن است که بتواند به سرعت ودقت حق ضایع شده ای را بستاند. گره گشایی ماجرا نیز نه به توسط نهاد قضاوت جامعه که به وسیله اخلاق و رعایت حرمت قرآن توسط «راضیه» و البته اصرار و پیگیری «نادر» انجام میشود.
آقای بازپرس فیلم همیشه نشسته است و هرگز نمیبینم از جایش بلند شود؛ او در جایی دختر نادر را فرا میخواند که در سالن انتظار سرگردان است. آقای بازپرس قرار است یک سوال کلیدی از دختر بپرسد تا «نادر» را راستیآزمایی کند. پس ما انتظار داریم فراخوانی «ترمه» توسط شخص دیگری غیر از پدرش انجام شود! اما اینطور نیست! این پدر است که دختر را به محضر قانون میفرستد اما آنقدر با اخلاق هم هست که با او تبانی نکند! حالا آقای بازپرس زیرکی خود را به رخ میکشد که: خب بابات بهت چی گفت؟ و در انتهای دیالوگ های «ترمه» و بازپرس، دختر نوجوانی که تنها امید بیننده به لحاظ سالم بودن و مبری بودن از دروغ است مجبور به دروغ گویی می شود چون گفتن فقط بخشی از حقیقت به ضرر پدرش تمام خواهد شد! اگر ما فقط بخشی از حقیقت را بگوییم چیزی از دروغ کم ندارد اما آقای بازپرس فقط آن بخش از حقیقت را که خودش دنبال آن است میخواهد نه چیزی بیشتر! البته من هم اگر جای آقای بازپرس بودم همین کار را میکردم چون مگر میشود با این همه ازدحام و شلوغی به این ظرایف رسید؟
در صحنه ی پایانی هم نهاد قضاوت پای خود را از یک انتخاب بزرگ به کنار می کشد و از «ترمه» می خواهد که خود انتخاب کند. باز هم قاضی در پشت دوربین است و ما فقط صدایش را میشنویم ما دوست داریم او را ببنیم، با او حرف بزنیم، درد دل کنیم، برایش تعریف کنیم از دردها و ستم ها، از دروغ هایی که گفته ایم و از حقایقی که نگفته ایم. از این که چرا مارا به حال خود رها کرده اید؟ چرا حمایتی نیست؟
از اینکه «سیمین» نمی خواهد برود تا رها شود!
از اینکه «سیمین» می خواهد برود تا تحت حمایت و نظارت باشد.
و از جواب «سیمین» به این سوال «نادر» که : مگه این مملکت چشه؟!